اميرعباساميرعباس، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

عسل مامان نفس بابا

امیر شیطون

امیر مامانی شبایی که خونه مامان جون میخوابیم وقتی من و باباجون و خاله صبح زود آماده رفتن به سرکاررفتن میشیم تو هم از خواب بیدار میشی و میخوای با میای هی میگی دد و گریه میکنی و لباسای بیرونیت از تو ساک برمیداری و میپوشی  امروز صبح هم از اون روزا بود بالاخره باباجون دلش به حال تو سوخت و مجبور شدیم تو رو هم سوار ماشین کنیم و تا دم در اداره با من اومدی و باباجون مجبور شد تو رو این همه راه دوباره به خونه برگردونه شیطون بلا ...
22 مرداد 1391

امیرعباس و مسجد

امروز نهم ماه رمضان است امیرعباسی هم یه جورایی این ماه رو احساس میکنه هر کسی که نماز میخونه کنارش می ایسته و با نگاه به اون تمام حرکاتش و انجام میده موقع نماز مغرب هم با باباجونش میره مسجد تازه افطاری هم میگیره الهی فدای تو بشم قند عسلم
8 مرداد 1391

ناراحتی مامان...

امیرعباسم مدتی که تو اصلا غذا نمیخوری فقط میوه میخوری تا ظرف غذا رو دست مامانی مبینی فرار میکنی وقتی هم با هزار کلک لقمه تو دهانت میگذارم اونو  نمی خوری و بیرون میریزی امروز تصمیم گرفتم ببرمت دکتر حسابی لاغرو رنجور شدی و مامانی هم حسابی از این موضوع ناراحته دیگه مامان جونم نمیتونه بهت غذا بده آخه چرا اینجوری شدی ...
1 مرداد 1391

بدون عنوان

عسل مامانی میدونی چرا همین یه عکسو گذاشتم برا اینکه اینقدر اونشب اذیت کردی و همش گریه میکردی که ما نتونستیم یه عکس خوشکل ازت بگیریم مقصر خودتی بداخلاق ...
1 مرداد 1391
1